به گزارش روابط عمومی مرکز مطالعات راهبردی ژرفا، قصد قبلی کار را خراب میکند. مولوی هم از این بابت گفت: «چون غرض آمد، هنر پوشیده شد». هنر در اینجا ذات حقیقت و زیباییست، وگرنه این چیزی که ما الآن به هر ناخراشیدگی هنر میگوییم، همان بهتر که پوشیده بماند. از همینجاست که گفتهاند صمیمیترین نامهها، نامههاییست که به هیچکس نوشته میشود. بستنِ پر و بالِ هنرمند با اسلوبها، و فرمان به پرواز، عملاً دستور به سکوت اوست؛ منظور از هنرمند هم کسیست که دارای آن گوهر زیبایی، تناسب، خرد، آزادگی و فضایل اینچنینیست. همچنین از اینروست که تعلیم امر ثانویست و تزکیه بر آن مقدم است. این نشان میدهد مقدم بر هر عملی نیز پالایشِ عامل است.
تفاوت بینادین نگاه عرفانی و عقلی نیز میتواند این باشد. اصلاً دعوا بر سر عقل و روح نیست؛ چرا که تمایزی میان اینها نیست. سخن بر این است که شما تسلیم شدهای یا نه. اگر شما بخواهی بر مبنای نظری خودت به هستی بنگری، به اندازۀ تمام آدمها طبیعت و خدا و آدم به وجود میآید. اینکه در حدیث آمده: «العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان» از منظری گواهِ تسلیمبودن و عقالگیِ عقل است. عقل موجود رهایی نیست، آنچه رهاست و اتفاقاً هزاربند، نفس است. مسئله اینجاست که عقل یک عقال دارد و آن هم محور عبودیت است و نفس چون از این محور رهاست، در بندِ هزاران متغیر است. متغیر ذاتاً در حال تغییر است و با تغییر متغیرها سنتها متعدد میشود.
وقتی من مبنای عبودیت و تسلیم را نپذیرفتم و خواستم آزاد باشم، دقیقاً نقطۀ بردگی به ارباب متفرق است. درست مانند اینکه نور خورشید را نادیده بگیرم و بخواهم در آینههای قد و نیمقد و کج و مأوج تصاویر گوناگون خورشید را دریابم. درنمییابم، چون این آینهها خورشیدی را بازنمایی میکنند که در اندازه و توان و تحدب و تقعر و قصد خودشان نموده شده. نتیجه، تکثر و تضاد است. غایت این تضادها انکار همۀ تصاویر است. نوعی عبثاندیشی و پوچی. این معنای سر و تهِ یک کرباس بودن است. سرِ کرباس تکثر و همهرواییست و انتهای کرباس تضاد و همهناروایی.
اینها تنها مربوط به عقل و فلسفه و عرفان و مسائل انتزاعی و ابژهواره نیست، که کاملاً در متن زندگی حاضر است. اگر من متن دینی و نبی الهی را چیزی مانند باقی پدیدهها و انسانها بپندارم، به خودم اجازه دادهام آنچه را از آن نمیدانم و به آن نمیرسم در قابِ خودم جا بدهم. آنوقت خیالات من فرقی با تعالیم انبیا ندارد. من تربیت نشدهام. درون من پر از شائبه و مقولات پیشینیست. یکی از نتایجش این باشد که اگر هر ننهقمری بر منصب قدرت نشست و خبطی هم کرد، اشکالی به او وارد نباشد؛ چرا که در تواریخ آمده پیامبران نیز خطاهایی داشتهاند. جانِ من جویا و تشنۀ عدالت است، ولی جامعهپذیری مرا به این واداشته که عدالت یافتنی نیست.
تکیۀ صرف به تاریخ اینجاست که پای دخالتها و قصدها را به حکومت بر انسان باز میکند. تاریخگرایی سنگری بلند برابر دینگرایی میسازد که ذاتش فروکاهندگیِ امرِ قدسیست. در واقع به جای اینکه آن مبانی را درست بشناسم و خودم و هستی را و جامعه را بر اساس آن بسنجم و مدام بکوشم با آن مبانی منطبقتر بشوم، اکنونم را معتبر بدانم و بر اساسِ این اکنون متن دین را تفسیر کنم و توضیح بدهم. شاید بگویید این اختلاف خیلی آشکار است، ولی از مو باریکتر و از قدمزدنِ موری بر سنگی سیاه در شبی تاریک دشواریابتر است.
تاریخ یکدستسازیِ وقایعِ بینظم است و همین مبنای یکدستی بسیاری از وقایع را حذف یا تفسیر به نفع روایت میکند. آیا ما میتوانیم تاریخی بنویسیم که حوادث مخالف روایت را نیز معتبر بداند؟ تاریخ اتفاق نمیافتد، نوشته میشود! تاریخنویس یک راویِ خوشذوق است. او در اصل دارد داستان میگوید و برای حفظ ضرباهنگ و هماهنگیِ عناصر داستان مجبور است صداقت را کنار بگذارد؛ چون واقعیت بسیار مهیب و تسلیمکننده است. او اگر بخواهد تسلیم باشد، دیگر نمیتواند قصه بگوید و روایت کند. تاریخ جایگزینی برای واقعیت است. شاهد بر این سخن، گرایش مغولان به تاریخنویسیست. اصولاً در هر دورهای تاریخنویسی و روایتگرایی افزایش بیابد میتوان به آن دوره مشکوک شد. حکومتها معمولاً در دورۀ انقلابی تاریخ را میشویند و در دورۀ ثبات تاریخ را مینگارند.
جملۀ کلیشهایِ «تاریخ را فاتحان نوشتهاند» فارغ از دارای قصد بودن و برچسب زدن و سوای درستی و نادرستیاش، حاکی از این است که تاریخ نوشتنیست. نوشتن با کتابت منطبق نیست، هرچند میتوان آن را تا همین حد نیز بالا آورد. به این معنی که مسائل تا در حدّ ابژگی بالا نشستهاند دستخوش تغیرها نخواهند شد. به محضِ نزول به عالمِ کلمات و تعینات و سوژگی، شاهدِ روایتمندی و انسانیشدنیم. کلمه خود یک حقیقت است و در صورت پاکی و پیراستگی به سوی بالا میرود. این حقیقت با کتابت زائل نمیشود، با روایت زائل میشود. اساسِ ادبیات بر همین ازاله است. بنای رسانه نیز بر ادبیات و روایت است. اینگونه است که گویندگانِ والااندیش مدام از «حرف و صوت و گفت» و «قافیهاندیشی» و «قافیه و مغلطه» و بسیاری تعابیر اینچنینی خود را در فشار و حبس میبینند.
حتی دیدگاههای افراطیتری در مورد نوشتن در گذشتگان ما هست که نوشتن را از دیوان آموخته بودند و واژۀ دیوان (به معنیِ دفتر شعر و اداره دولتی) ارتباطی با آن دیو ندارد و با وجود شباهت ظاهری از دو ریشۀ جدا بیرون آمدهاند؛ هرچند ارتباط جالبی با هم دارند. میدانید که دیو نامِ پروردگارانِ کهنِ آریاییهای نخستین در آسیای میانه بوده. معتقدان به آنها نیز دیو نامیده شدند. با کوچ این قوم به جنوب و غرب، در هند نامِ خدا دیو ماند، ولی با آمدن زردشت در ایران مرکزی، دیو دینِ بد و گمراهکننده و شیطان شد. این جماعتِ دیوان از جنسِ بشر بودند و صاحب دبیری (ریشۀ واژۀ دیوان شعر) و نوشتن. آنچه زردشت آورد تا سالهای سال مکتوب نشد و شفاهی ماند. یک دلیلش هم این بود که نوشتن کارِ دیوها و بددینان بود و سکوت و رمزی و خاموشانه سخن کردن طریقی قوی در دین جدید بود.
در زمانِ ساسانیان جز دربار و روحانیان زردشت احدی حق یادگیری نوشتن نداشت. این تغییر موضع حاکی از بهرهوریِ ابزاریِ حکومت از دین است. روایت کاملاً و بدون هیچ چشمپوشی و استثنایی در اختیار حکومت بود. بیرون از این دایره حتی اگر کفشگری گنجی بزرگ برای تأمین لشکر شاهی در اختیار حکومت قرار بدهد، نمیتوان در ازایش به فرزندش خواندن و نوشتن یاد داد. این باریکههای درخشان را از لابلای روایت یکدست تاریخ میتوان یافت، ولی این به معنای اصالتِ روایت و ساختنِ روایتی جدید از تاریخ نیست؛ چرا که تاریخ به هر حال مستقر بر روایت است و راویِ جدید نیز تاریخی دگرگونه میسازد که در آن نیز چارهای جز یکدستی و قصد نیست.
استبدادِ روایت امروز چهرهای دیگر گرفته. امروز که نمیتوان همه را از خواندن و نوشتن و دانستن محروم کرد، با غلبۀ روایتگرایی و نه متنگرایی، انسان همچنان سردرگم و اسیر دست داستانها شده. چاره؟ تزکیه و تکیه بر سنت و متن، نه صرفِ آموزش و پیروی از مقولاتِ پیشینی مانندِ روایت و تاریخ. یک مثال رسانهای بزنیم؟ یک کلیپ یا خبر از یک پیشامد، بیشتر از خودش دیده میشود، چرا که هم جذابتر است، هم واقعاً همه در آن لحظه نمیتوانستند در آن صحنه باشند و ابزارهای روایی این امکان را به آنها داده که بتوانند ظاهراً در آن صحنه باشند. ولی آیا واقعاً در آن صحنهاند؟ آنها در صحنهای هستند که راوی با قصد و نیت درست یا نادرست خود به خوردشان داده. ممکن است راوی دیگری چیزی متضاد این روایت کند و آخرش شما بگویید ما نفهمیدیم چه کسی راست میگوید چه کسی دروغ؛ در نتیجه همه دروغ میگویند! این است نقطۀ پایانی علوم نفسانی. اینجاست که باید به متن و سنت مراجعه کرد. کسی به این راحتیها حال تحقیق در این موضوعات را ندارد. تبعاً کسی هم به این راحتیها رستگار نخواهد شد!
مجید ابراهیمیان، میز تربیت رسانهای